بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

باران و بهدین

پسرک خوشگل من امروز13 روزشه

بهدین من امروز رفت تو ١٣ روز . خیلی دوسش دارم خیلی نازه ماشالله. میخوام هر چی زودتر براش خاطراتشو بنویسم این چند روز یکم سرم شلوغه کاش جزئیاتش یادم نره.   خیلی دوست دارم پسرم خیلی زیاد
19 دی 1391

پسرک من به دنیا اومد

پسرک کوچولوی من به دنیا اومده قراره وبلاگو به روز رسانی کنم. به کم حالم بهتر بشه و گیجی بعد از عمل بره حتما دست به کار میشم. خدا رو شکر پسری سالمه. خیلی شکر خدایا. همیشه بی منت می بخشی. و همیشه شکرتو به جا نمیاریمو بازم به رومون نمیاری. خیلی خیلی ازت ممنونم.پسرم دیگه خیلی اقائه خنده منده تو کارش نیست. فقط تو خواب میخنده. دلم ضعف میره براش. خدای خوب من طعم شیرین نینی رو به همه اونایی که دلشون نینی میخواد بچشون. آمین
15 دی 1391

همه زندگی مامان

باران عزیزم از لحظه ای که به دنیا اومدی همه رو خوشحال کردی. مامی، باباجی و دایی جون و من و بابا سر از پا نمیشناختیم. خدا یه هدیه برای ما فرستاده بود تا بعد از سالها آرامش به خونه ما برگرده.بعد از به دنیا اومدنت یه شب تو بیمارستان موندیم . شب خاله ثریا ÷یشمون موند خیلی زحمت ما رو کشید. هیچ وقت محبتاشو فراموش نمیکنم. روز بعدش خاله مژده اومد تا تو رو ببینه. برات  گل رز قرمز آورده بود .خیلی خوشگل بود.   اون روز بابا رفته بود واسمون گل گرفته بود. وقتی مامی داشته وسایلو میداده تا بابا ببره خونه دسته گلو میزاره رو آبخوری وسایلو میبره میزاره تو ماشین وقتی برمیگرده میبینه گله نیست. این ماجرا رو چند ماه بعد برام تعر...
15 آبان 1391

روزهاي سخت

باران عزيزم، روزاي بعد از تولد تو هرچند كه خيلي شيرين بود و براي هر حركتت كلي ذوق ميكردم ولي سختياي خودشم داشت. من كه هيچ وقت نيني كوچولو نديده بودم همش اضطراب داشتم كه نكنه نتونم خوب ازت نگهداري كنم. ولي همه اون روزا گذشتن و الان كه من دارم اين مطلبو مينويسم تو يه دختر 3 ساله و 8 ماهه خوشگل و خانم شدي. چند روز بعد از تولدت  يواش يواش گريه هاي شبانه تو شروع شد و ما نميدونستيم كه علتش چيه. فكر كنم روز 8 تولدت بود كه شبش ديگه نخابيدي تا صبح همش گريه ميكردي. روز يازدهم تولدت برديمت دكتر و گفت كه احتمالا كوليك روده داري. يه بيماري كه باعث انقباض ها و درداي شديد تو روده نيني ها ميشه. همه از شنيدن اين خبر ناراحت شدن. مامي و باباجي وقتي كه ت...
12 آبان 1391

باران من سلام

مامان این وبلاگو برای تو و داداش کوچولو درست کرده تا وقتی بزرگ شدین از روزای خوب بچگیتون خبر داشته باشین و یادتون بیاره که مامان و باباهمیشه عاشقتونن روز ١٩بهمن ماه سال ١٣٨٧ تو یه روز بارونی، خدای مهربون یه فرشته کوچولو رو واسه مامان و باباش فرستاد که اونا اسمشو باران گذاشتن. مامان باران کوچولو اون روزا خیلی مریض بود و چند روز بود تو بیمارستان امام حسین زنجان بستری بود و بالاخره تو روز ١٩ ام که بابا از شمال اومد به زنجان پیش مامان، نینی کوچولوی قصه ما دیگه دلش طاقت نیاورد و خواست زودتر به دنیا بیاد فکر کنم دلش برای باباش خیلی تنگ شده بود. ساعت ٣.٥ بعد از ظهر بود که مامانو بردن اطاق عمل برای سزارین و ساعت ٣.٥٥ دقیقه دوتا چشم سیاه خوشگل به...
12 آبان 1391