بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

باران و بهدین

شب یلدا

یلداست چه یلدای بی فروغی چقدر ظالمانه شلاقهای برف تن رنجورم را مینوازند چه ظالمانه رگبارها قلبم را نشانه گرفته اند چقدر من و این کنده درخت پیر تنهاییم و چقدر شبیه هم مویرگهایم شبیه رگبرگهایش پر از صدای تبر است یلداست کسی  مرا  به بزم شبانه اش نخوانده است تنهایم تنها تر از کنده درخت پیر شاید سیره ای یلدایش را با او تقسیم کند یلداست و من تنهایم تنهاتر از یلدایی که رفت و کسی پشت شیشه های غبار گرفته و سرد ، زلال چشمانش را روانه راهم میکرد ومن  آن چشمها را میان سنگهای سرد و سخت و بی رحم گم کرده ام یلداست ....  
29 آذر 1392

خاطرات بارداری و تولد باران

باران جونم میخوام برات خاطرات روزای شیرینی که تو دلم بودی و اون روزی که به دنیا اومدی رو بنویسم. البته کامل تر از قبل.شایدم یکم برگردم عقب تر و از روزای آشناییم با بابا برات بگم.
23 تير 1392

خونه اما هر چی هست خونه خاطره هاست

بالاخره خونه خریدیم و بالاخره مامان از قفس آزاد شد.حس یه پرنده رو دارم که داره از قفسش آزاد میشه ولی دلش برای قفس تنگ هم خواد شد. روز 2 خرداد 1392 بابا رفت رشت و خونه ای که 1 ماه پیش قولنامه کرده بودیم رو سند زد. طفلکی بابا برای تهیه پول خونه خیلی تو زحمت افتاد و تا آخرم به من نگفت که پولشو چجوری جور کرد ولی جور کرد. یکی دو روز دیگه کلید خونمونو تحویل میدن و ما از رستم آباد میریم. نه برای همیشه. چون بابا تصمیم گرفت فعلا خونه رو نگه داره تا بعضی وقتا بیایم و بهش سر بزنیم. ولی خوب قطعا برای زندگی دیگه اینجا برنمیگردیم. بچه های من دلم میخواد اینو بدونین که  لحظه های زندگیتون رو بابا با لحظه های زندگیش براتون ساخته.   تو این خ...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

  آی آزادی ! اگر روزی به سرزمین من رسیدی با شادی بیا با آواز و موسیقی و رنگ بیا با تفنگهای بزرگ در دست کودکان کوچک نیا با گل و بوسه و کتاب بیا       برایمان از زندگی بگو از پنجره های باز بگو دلهای ما را با نسیم آشتی بده با دوستی و عشق آشنایمان کن به ما شان انسان بودن را بیاموز به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت به ما شان انسان بودن را بیاموز . آی آزادی ... اگر به سر زمین من رسیدی بر قلبهای عاشق ما قدم بگذار مهرت را در دلهای ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد و تو را با هیچ چیز دیگری تاخت نزنیم با هر نفس یادمان بماند که تو از نف...
2 خرداد 1392

چینی شکسته دل دیگه پیوند زدنی نیست

بازم دلم شکست. کاش بارونکم بزرگتر بودی و باهات دردو دل میکردم. آدمهایی که امروز دوستت دارند و فردابدون هیچ توضیحی رهایت می کنند آدمهایی که امروز پای درد دلت می نشینند و فردا بیرحمانه قضاوتت می کنند ... آدمهایی که امروز لبخندشان را می بینی و فردا خشم و قهرشان ... آدمهایی که امروز قدرشناس محبتت هستند و فردا طلبکار محبتت ... آدمهایی که امروز با تعریف هایشان تو را به عرش می برند و فردا سخت بر زمینت می زنند ... آدمهایی که مدام رنگ عوض می کنند ... امروز سفیدند، فردا خاکستری، پس فردا سیاه ... آدمهایی که فقط ظاهرا آدمند ... چیزی هستند شبیه مداد رنگی های دوران بچگی مان !! هر چه بخواهند می کشند ... ...
2 خرداد 1392