خونه اما هر چی هست خونه خاطره هاست
بالاخره خونه خریدیم و بالاخره مامان از قفس آزاد شد.حس یه پرنده رو دارم که داره از قفسش آزاد میشه ولی دلش برای قفس تنگ هم خواد شد. روز 2 خرداد 1392 بابا رفت رشت و خونه ای که 1 ماه پیش قولنامه کرده بودیم رو سند زد. طفلکی بابا برای تهیه پول خونه خیلی تو زحمت افتاد و تا آخرم به من نگفت که پولشو چجوری جور کرد ولی جور کرد.
یکی دو روز دیگه کلید خونمونو تحویل میدن و ما از رستم آباد میریم. نه برای همیشه. چون بابا تصمیم گرفت فعلا خونه رو نگه داره تا بعضی وقتا بیایم و بهش سر بزنیم. ولی خوب قطعا برای زندگی دیگه اینجا برنمیگردیم.
بچه های من دلم میخواد اینو بدونین که لحظه های زندگیتون رو بابا با لحظه های زندگیش براتون ساخته.
تو این خونه که الان توش هستیم خیلی اتفاقای تلخ و شیرین برامون افتاده. این اولین خونه مامان و باباست و خیلی برای سر پا موندنش زحمت کشیدیم. روزی که اومدیم اینجا هیچی توش نبود. الان دو تا وروجک خوشگل و مهربون توش هستن که از هر چیزی تو دنیا با ارزش ترن.
مامی و باباجی فقط این خونه رو دیدن و دیگه هرگز خونه جدید ما رو نخواهند دید. وخیلی اتفاقای دیگه که مختص همینجا بود و هرگز تکرار نمیشن. روزایی که مامی و باباجی اینجا بودن و من بیشتز از هر روزی توی زندگیم احساس خوشبختی و امنیت میکردم. روزایی که برای هر لبخند تو باران، دنیا به روی هممون لبخند میزدو یادمون میرفت چه اشکایی به زمین خدا هدیه کردیم.
روزایی که مامان تو این خونه غریب بود و صداهایی که از اطراف میومد همه آشنا. روزایی که مامان اشک میریخت و دستی برای پاک کردن اشکاش نبود. روزایی که عید همه بود و همه از خریدن آجیل و شیرینی عید حرف میزدن و مامان عیدی نداشت که بخواد شیرینی براش بگیره..همه اون روزای تلخ و همه روزای شیرین گذشتن و الان وقتشه که سفره چهار نفرمونو تو یه خونه دیگه ولی زیر همین آسمون خدا بندازیم. به امید اینکه شاید رنگ آدماش همین رنگی نباشه .