بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

باران و بهدین

خونه اما هر چی هست خونه خاطره هاست

1392/3/4 10:05
نویسنده : روشنک
637 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره خونه خریدیم و بالاخره مامان از قفس آزاد شد.حس یه پرنده رو دارم که داره از قفسش آزاد میشه ولی دلش برای قفس تنگ هم خواد شد. روز 2 خرداد 1392 بابا رفت رشت و خونه ای که 1 ماه پیش قولنامه کرده بودیم رو سند زد. طفلکی بابا برای تهیه پول خونه خیلی تو زحمت افتاد و تا آخرم به من نگفت که پولشو چجوری جور کرد ولی جور کرد.

یکی دو روز دیگه کلید خونمونو تحویل میدن و ما از رستم آباد میریم. نه برای همیشه. چون بابا تصمیم گرفت فعلا خونه رو نگه داره تا بعضی وقتا بیایم و بهش سر بزنیم. ولی خوب قطعا برای زندگی دیگه اینجا برنمیگردیم.

بچه های من دلم میخواد اینو بدونین که  لحظه های زندگیتون رو بابا با لحظه های زندگیش براتون ساخته.

 

تو این خونه که الان توش هستیم خیلی اتفاقای تلخ و شیرین برامون افتاده. این اولین خونه مامان و باباست و خیلی برای سر پا موندنش زحمت کشیدیم. روزی که اومدیم اینجا هیچی توش نبود. الان دو تا وروجک خوشگل و مهربون توش هستن که از هر چیزی تو دنیا با ارزش ترن.

مامی و باباجی فقط این خونه رو دیدن و دیگه هرگز خونه جدید ما رو نخواهند دید. وخیلی اتفاقای دیگه که مختص همینجا بود و هرگز تکرار نمیشن. روزایی که مامی و باباجی اینجا بودن و من بیشتز از هر روزی توی زندگیم احساس خوشبختی و امنیت میکردم. روزایی که برای هر لبخند تو باران، دنیا به روی هممون لبخند میزدو یادمون میرفت چه اشکایی به  زمین خدا هدیه کردیم.

روزایی که مامان تو این خونه غریب بود و صداهایی که از اطراف میومد همه آشنا. روزایی که مامان اشک میریخت و دستی برای پاک کردن اشکاش نبود. روزایی که عید همه بود و همه از خریدن آجیل و شیرینی عید حرف میزدن و مامان عیدی نداشت که بخواد شیرینی براش بگیره..همه اون روزای تلخ و همه روزای شیرین گذشتن و الان وقتشه که سفره چهار نفرمونو تو یه خونه دیگه ولی زیر همین آسمون خدا بندازیم. به امید اینکه شاید رنگ آدماش همین رنگی نباشه .

پسندها (1)

نظرات (4)

زهره مامان آرسام
4 خرداد 92 18:41


آجیه مهربوووونم مبارکتون باشه الهی که تواین خونه خوشبخت تر و شادتر از همیشه روزگار به کامتون باشه!الهی فدای اون دل مهربونت برم که اینهمه غصه خوردی


ممنونم آجی جون. درسته همسایه نشدیم ولی خیلی نزدیک تر شدیم و میتونیم بیشتر به همدیگه سر بزنیم. بوسسسسسسس
فرزانه
5 خرداد 92 2:30
روشنک جون انشالله که خونه جدید سرشار از شادی و آرامش باشه براتون...خیلی مبارکه




ممنونم فرزانه مهربونم. انشالله شما هم در کنار آریا جون همه روزاتون سراسر دلخوشی و خوشحالی باشه.

مامان یه بارانی ک نبارید
6 خرداد 92 12:03
عزیزم خدا بارونتو،نعمتشو برات حفظ کنه،اسم دختر منم باران بود ولی دور از جون باران شما نبارید و تو ماه ششم رفت پیش خدا،انشاا...تو خونه ی جدید خوش و سلامت باشین و فقط از دیواراش صدای قهقه ی بچه هات بلند بشه برای منم دعا کن که خیلی نیازمندم






سلام مامان باران

اشک امونمو بریده ونمیدونم چی بپرسم.کاش بیای و از بارانت برام بگی.




آلما
12 اسفند 92 21:02
سلام گندم جون چقدر غمگین نوشتی ایشالله روزهای خوشی داشته باشی در کنار دو تا جوجوت
روشنک
پاسخ
سلامممممممم الما جون. خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی گلم. جوجوه کوچولوی خوشگل تو خوبه؟ الان باید خانمی شده باشه برای خودش