بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

باران و بهدین

باران من سلام

1391/8/12 21:40
نویسنده : روشنک
725 بازدید
اشتراک گذاری

مامان این وبلاگو برای تو و داداش کوچولو درست کرده تا وقتی بزرگ شدین از روزای خوب بچگیتون خبر داشته باشین و یادتون بیاره که مامان و باباهمیشه عاشقتونن

روز ١٩بهمن ماه سال ١٣٨٧ تو یه روز بارونی، خدای مهربون یه فرشته کوچولو رو واسه مامان و باباش فرستاد که اونا اسمشو باران گذاشتن.

مامان باران کوچولو اون روزا خیلی مریض بود و چند روز بود تو بیمارستان امام حسین زنجان بستری بود و بالاخره تو روز ١٩ ام که بابا از شمال اومد به زنجان پیش مامان، نینی کوچولوی قصه ما دیگه دلش طاقت نیاورد و خواست زودتر به دنیا بیاد فکر کنم دلش برای باباش خیلی تنگ شده بود. ساعت ٣.٥ بعد از ظهر بود که مامانو بردن اطاق عمل برای سزارین و ساعت ٣.٥٥ دقیقه دوتا چشم سیاه خوشگل به این دنیا باز شدن و شدن همه زندگی مامان و بابا.

 

اون روز بهترین روز زندگی همه خانواده بود. مامان بزرگ و بابا بزرگ که بعدا باران کوچولو اونو باباجی صدا کرد خیلی خوشحال بودن. و دایی جون بارانم خیلی خوشحال بود هرچند اون روزا روزای سختی براش بودن و داشت یه مرحله سخت از زندگیشو سپری میکرد.

وقتی مامانو میبردن اتاق عمل یکی از دوستای مامان که اسمش خاله ثریا بود اومده بود دیدن مامان. خاله ثریا تو یه بیمارستان دیگه تو بخش نوزادان کار میکرد. وقتی اومد و دید باران کوچولو داره به دنیا میاد اون شبو تو بیمارستان پیش مامان و باران موند و شد مادر خونده باران کوچولو.

روزای اول خیلی سخت و شیرین میگذشت. مامان باران تا اون موقع هیچ نوزادی رو از نزدیک ندیده بود چه رسد به این که بغلشم بکنه. خوب حالا فکرشو بکن چه حالی داشت وقتی باید از یه  نینی کوچولو نگه داری میکرد.

همه کمکش میکردن و شبا که تا صبح باران کوچولو نمی خوابید و گریه میکرد، باباجی و مامی بغلش میکردن و براش لالایی میخوندن. بابای باران روز ٤ ام بعد از تولدش مجبور شد برگرده سر کارش و مامان خیلی احساس تنهایی کرد. ولی خدا اون روزا خیلی به مامان صبر داده بود و یه جورایی تو اون روزای سخت مامان دیگه بزرگ شد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)