بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

باران و بهدین

for behdin

بهدین عزیزم الان 4 ماه و سه هفته و دو روزه که چراغ دلم به بودنت روشن شده. الان دیگه برای خودت آقایی شدی. بعضی وقتا که حواسم بهت نباشه سرم جیغ میکشی وایییییییییی چه جیغایی. یعنی مامانی منو نگاه کن و موهای منو و آبجی باران رو هم اگه دم دستت باشه میکشی. عروسکای روی کریر هم هر روز در عملیاتی جنگ طلبانه کنده میشن. الان مهناز و مهتاب رو میشناسی و بهشن میخندی. موهاتم یه سری ریخت و حسابی کچل شدی ولی الان دوباره دراومدن و یه پسر خوشگل  موشگل شدی که هر کسی میبینتت عاشقت میشه. الهی که مامان فدای صدای گریه هات بشه که هنوز میگی اینگه. وقتی دستاتو میگیرم سعی میکنی خودتو بلند کنی و یه غلطت کوچولو هم میزنی. چند روز پیش توی دهنت یه چی سفید دیدم بلل...
30 ارديبهشت 1392

واکسن نامه

میگن تاریخ تکرار میشه و من این تکرار رو تو واکسن بچه ها دیدم. باران که دو ماهه بود خاله بزرگ بابا اومد واسه دیدینش و ما اون روز تازه واکسن زده بودیم و از بهداشت برگشته بودیم. من و مامی و بابای باران. باران گریه میکرد در حد المپیک پکن و هیچ کدوممون از پسش برنمیومدیم و در عین حال خاله هم مهمون بود و دختراشم اومدن. هیچ کافری نبینه که چی به ما گذشت. حالا این بچه رو نمیشه به پاهاش دست زد اینا هی از این بغل به اون بغلش میکنن. و هیییییییییییییی عصری کولیکشم عود کرد  . تا شب داستانی بود برای خودش. سر دو ماهگی بهدین هم بعد از اینکه از بهداشت برگشتیم خاله بزرگ بازم اومدن.خلاصه تاریخ تکرار شد ولی نه به اون شدت.   برای چهارماهگی ب...
25 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است،... صبور باش و درکم کن؛ یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم، برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛ وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛ وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛ وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی. یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم. کمک کن تا با ...
12 ارديبهشت 1392

دلنوشته های مامان برای باران

باران جون من امروز میخواستم کلی خاطره برات بنویسم ولی سرم خیلی درد گرفت و چشمامم تار میبینن. چند روزه سرگیجه دارم. خداروشکر سرماخوردگی تو هم خوب شده. چند از اولین روز فروردین تا الان همش مریض بودی . خداروشکر که بهترشدی عزیزم از امروز مطالبمو برای هر کدوم از جوجه ها جدا میکنم. راستش نوشتن دو تا وبلاگ برام سخته. همین یکی باشه برای هر دو تا جوجم. بوس برای جوجه هام
31 فروردين 1392

for behdin

امروز بعد از مدتها هوس نوشتن به سرم زده. ولی چشمام تار میبینن. بهدین کوچولوی من امروز 3 ماه و 3 هفته و 3 روزشه. کارای زیادی تو مدت زمان کمتر از 20 روز یاد گرفته. از 88 روزگی که اولین لبخندو بهم زد تا الان دیگه واسه خودش آقایی شده. 102 روش بود که برای اولین بار انگشت منو گرفت و و واقعا احساس کردم داره با نگاهش باهام حرف میزنه. با هر لبخندش و با هر نگاهش معجزه خدا رو میبینم. الان چند روزه با عروسکایی که به کریرش آویزونه بازی میکنه طفلک من سعی میکنه بگیرتشون انگار وظیفشه که این کارو بکنه دلم میسوزه وقتی حرصش درمیاد و نمیتونه بکنتشون تو دهنش.
31 فروردين 1392